نقشۀ تاریخ


تمدن


نقشه تاریخ ایران و جهان

تمدن چیست؟

تمدن را می توان، به شکل کلی آن، عبارت از نظمی اجتماعی دانست که در نتیجه وجود آن، خلاقیت فرهنگی امکان پذیر می شود و جریان پیدا می کند. در تمدن چهار رکن و عنصر اساسی می توان تشخیص داد، که عبارتند از: پیش بینی و احتیاط در امور اقتصادی، سازمان سیاسی، سنن اخلاقی، و کوشش در راه معرفت و بسط هنر. ظهور تمدن هنگامی امکان پذیر است که هرج و مرج و ناامنی پایان پذیرفته باشد، چه فقط هنگام از بین رفتن ترس است که کنجکاوی و احتیاج به ابداع و اختراع به کار می افتد و انسان خود را تسلیم غریزه ای می کند که او را به شکل طبیعی به راه کسب علم و معرفت و تهیه وسایل بهبود زندگی سوق می دهد.
تمدن تابع عواملی چند است که یا سبب تسریع در حرکت آن می شود، یا آن را از سیری که در پیش دارد بازمی دارد. در نخستین مرحله، عامل زمینشناختی را مورد مطالعه قرار می دهیم. تمدن را می توان گفت دوره فترتی است که میان دو دوره یخچالی فاصله می شود. هرگاه موج سرمایه جدیدی برخیزد، تمام ساخته های بشریت در زیر یخ و سنگ مدفون می شود و دایره زندگی به گوشه ای از کره زمین محدود می گردد. اگر دیو زمین لرزه، که فقط حسن نیت او به انسان اجازه ساختن شهرها را می دهد، شانه خود را مختصری بجنباند، آنچه رشته ایم پنبه می شود و انسان و هرچه ساخته است در شکم زمین به خواب ابدی فرو می رود.
اکنون شرایط جغرافیایی تمدن را مورد نظر قرار می دهیم. حرارت مناطق استوایی و فراوانی انگلها، که نتیجه این حرارت است، از دشمنان سرسخت تمدن به شمار می رود. این گونه نواحی سرزمین کسالت و بیحالی و ناخوشی و جوانی یا پیری پیشرس است؛ در این نقاط، هنر و هوش بشری میدان فعالیت پیدا نمی کند؛ تمام نیروها از امور غیرضروری و غیرمفیدی که مجموع آنها مدنیت را تشکیل می دهد منصرف می شود و بر روی مسئله راضی کردن حس گرسنگی و غریزه تولیدمثل متمرکز می گردد. باران از ضروریات تمدن است، زیرا آب، حتی بیش از نور آفتاب، در پیدایش زندگی و پیشرفت آن تأثیر دارد. طبیعت و مزاج اسرارآمیز عناصر ممکن است سبب خشک شدن و مرگ نواحی وسیعی شود که سابق بر این در آنها، حرف و صنایع پیشرفت قابلی داشته، چنانکه این امر درباره بابل و نینوا اتفاق افتاده است؛ همچنین ممکن است سبب آن شود که سرزمینهایی همچون انگلستان یا باب پوجت که از خطوط مواصلات بزرگ دور افتاده اند، نیرومند و صاحب ثروت گردند. اگر در زمینی مواد کافی و محصولات غذایی فراوان باشد، اگر رودخانه ها سبب تسهیل وسایل حمل و نقل شود، اگر بریدگی سواحل به اندازه ای باشد که کشتیهای بازرگانی بسهولت بتوانند در آن سواحل لنگر اندازند، و بالاخره اگر ملتی، مانند ملتهای آتن و کارتاژ و فلورانس و ونیز، در معبر خطوط بزرگ مواصلات جهانی قرار گرفته باشد، در آن صورت، می توان گفت عامل جغرافیایی، که به تنهایی نمی تواند سازنده تمدن باشد، به چنین سرزمینی لبخند می زند، و ملتی که در آن سکونت دارد آزادانه پیش می رود و ترقی می کند.
اهمیت عوامل و اوضاع و احوال اقتصادی بیشتر است. ممکن است ملتی از تشکیلات سیاسی محکم برخوردار و مالک روحیه اخلاقی عالی باشد، و حتی مانند هندیشمردگان امریکا بهره ای از ذوق صنعتی داشته باشد، ولی هرگاه زندگی او از مرحله شکار تجاوز نکند و امید زیستن او بر پایه لرزان و غیرثابت تعقیب صید متکی باشد، هرگز نخواهد توانست از سدی که دو عالم تمدن و بربریت را از یکدیگر جدا می سازد عبور کند. ممکن است در یک اجتماع ایلی و قبیله ای- مثل بدویان عربستان- به شکل استثنایی، افراد نیرومند و باهوشی یافت شود که صاحب مزایای اخلاقی، از قبیل شجاعت و نجابت و کرم، باشند، ولی هرگاه در این اجتماع خمیرمایه نخستین فرهنگ و تمدن، که تأمین خوراک است، وجود نداشته باشد، تمام هوشها باید به مصرف موفقیت در شکار برسد، یا در راه حیله های تجارتی به کار افتد، و هرگز از این حد تجاوز نمی کند و ظرافت و نازک کاری، و به طور خلاصه هنرهای عالی، که معرف تمدن است، از آن میان به ظهور نمی رسد. نخستین قدم در راه تمدن، کشاورزی است، و فقط هنگامی که انسان در سرزمینی، به قصد کشاورزی در آن، و ذخیره کردن غذا برای روز مبادای خود، مستقر شود و آتیه خود را تأمین کند فراغ خاطر و احتیاج متمدن شدن را احساس خواهد کرد؛ هنگامی که در پناه چنین امنیتی، از حیث آب و خوراک، قرار گرفت، به فکر ساختن کلبه و معبد و مدرسه می افتد؛ آنگاه ممکن است اسبابهایی اختراع کند که نیروی تولید او را فزونی بخشد، یا سگ و خر و خوک را اهلی کند، و بالاخره به فکر اهلی کردن خویش و تسلط بر نفس برآید و راه آن را پیدا کند که با نظم و آهنگی کارهای خود را انجام دهد و مدت بیشتری بر روی زمین زیست کند، و فرصت آن را به دست آورد تا میراث فرهنگی و اخلاقی نژاد خویش را برای نسلهای آینده باقی گذارد.
وقتی فرهنگ عمومی به حد معینی برسد، فکر کشاورزی تولید می شود، و تنها تمدن است که انسان را به فکر ایجاد مدینه و شهر (city) می اندازد. از یک لحاظ، تمدن با سجیه و خصلت مؤدب بودن و حسن معاشرت یکی می شود، و این حسن معاشرت، خود، صفای اخلاقیی است که در شهر دست می دهد، و خود ساکنین شهر چنین لفظی را وضع کرده اند. در شهر است که- به حق یا به باطل- نتیجه ثروت و هوشمندی مردم مزارع و دهات اطراف شهر گرد می آید، و در همین جاست که روح اختراع وسایل آسایش زندگی و تجمل و خوشگذرانی و راحت طلبی را فراهم می سازد. بازرگانان در شهر به یکدیگر می رسند و کالای مادی و فکری خود را با هم مبادله می کنند. در محل برخورد راههای بازرگانی و در شهرهاست که عقل مردم بارور می شود و نیروی خلاق آن آشکار می گردد. بالاخره، در شهر است که دسته ای از مردم از غم تولید اشیای مادی می آسایند و به فکر ایجاد علم و فلسفه و ادبیات و هنر می افتند. آری، مدنیت در کلبه برزگر آغاز می کند، ولی در شهر به گل می نشیند و بار می دهد.
نژاد در ایجاد تمدن تأثیری ندارد؛ تمدن در جاهای مختلف، یا در نزد ملتهایی که رنگهای گوناگون دارند، آشکار می شود، خواه در پکن باشد خواه در دهلی، ممفیس یا بابل، راونا یا لندن، پرو یا یوکاتان. نژاد تمدن را نمی سازد، بلکه تمدن است که ملتها را خلق می کند، زیرا اوضاع و احوال جغرافیایی و اقتصادی، فرهنگی را به وجود می آورد، و این فرهنگ نمونه خاصی را ایجاد می کند. فرد انگلیسی تمدن انگلستان را ایجاد نمی کند، بلکه از تمدن انگلستان است که فرد انگلیسی ساخته می شود. هنگامی که این فرد انگلیسی به نقطه دوری مانند تمبوکتو می رود و تمدن خود را همراه می برد و در آنجا نیز لباس شب نشینی و شام خوردن مخصوص را می پوشد، این دلیل آن نیست که تمدن خود را در این نقاط به صورت جدید خلق می کند، بلکه نشانه آن است که حتی در این نقاط دور افتاده هم نمی تواند از زیر تلسط آن تمدن خارج شود. اگر شرایط مساوی در نژاد دیگری، جز انگلیسی، شبیه به انگلستان باشد، نتایج مشابهی به دست می آید، و به همین جهت است که می بینیم ژاپن قرن بیستم رفتار انگلستان قرن نوزدهم را تجدید می کند. تأثیری که نژاد در تمدن دارد این است که پیدایش آن غالباً پس از زمانی است که ریشه های نژادی مختلف با یکدیگر می آمیزند و بتدریج ملتی که به صورت نسبی حالت تجانسی دارد از آن میان بیرون می آید.
این شرایط مادی یا زیستی، که مورد بحث قرار دادیم، برای پیدایش تمدن ضرورت دارد، ولی شروط کافی برای تولد آن به شمار نمی رود؛ لازم است بر آنها عوامل دقیق روانی افزوده شود، و نیز لازم است نظمی سیاسی، ولو بسیار ضعیف و نزدیک به هرج و مرج، مانند آنچه در رم و فلورانس در دوره رنسانس بود، برقرار گردد؛ باید مردم کم کم احساس کنند که سر هر پیچ راه زندگی، مرگ یا مالیات جدیدی در انتظار آنها کمین نکرده است. ناگزیر باید وحدت زبانی تا حدود معینی وجود پیدا کند تا مردم بتوانند براحتی افکار خود را با یکدیگر مبادله کنند. و نیز لازم است که قانونی اخلاقی از راه معبد یا خانواده یا مدرسه یا غیر آن برقرار شود، تا کسانی که در میدان بازی زندگی مشغولند، و حتی آنان که در خارج به تماشا نشسته اند، آن را بپذیرند، و به این ترتیب، رفتار مردم با یکدیگر تحت انتظام درآید و هدفی در زندگی ایجاد شود. حتی شاید لازم باشد که در میان مردم، در عقاید اساسی و ایمان به غیب، یا به چیزی که کمال مطلوب است، وحدتی ایجاد شود، چه در این صورت پیروی از اصول اخلاقی از مرحله سنجش میان نفع و ضرر کار تجاوز می کند و به مرحله عبادت درمی آید، و زندگی، علی رغم کوتاهیی که دارد، شریفتر و پرفایده تر می شود. در آخر کار باید گفت که وسایلی تربیتی نیز باید در کار باشد که، با وجود سادگی و ابتدایی بودن، فرهنگ را از نسلی به نسل دیگر انتقال دهد. نسل جدید باید میراث قبیله و سنتهای اخلاقی و زبان و معارف آن را مالک شود- خواه از راه تقلید باشد، خواه به وسیله تعلیم، خواه از راه تلقین- زیرا تنها همین میراث است که او را از مرحله حیوانی به مرحله انسانی می رساند.
از بین رفتن این عوامل- و حتی گاهی فقدان یکی از آنها- ممکن است سبب انقراض تمدن شود: انقلاب زمینشناختی شدید یا تغییر عظیم وضع آب و هوا؛ بیماری همه گیری که جلوگیری آن از اختیار بشر خارج است و نصف مردم را از بین می برد- همان گونه که در روم قدیم در زمان حکومت آنتونیها اتفاق افتاد- یا مرگ سیاه (طاعون) که عامل اساسی از بین رفتن دوره ملوک الطوایفی اروپا گردید؛ استثمار بیش از اندازه زمین دهات به وسیله مردمی که در شهر زندگی می کنند و به امید قوت و غذایی که از خارج به آنها می رسد به سر می برند؛ نقصان مواد طبیعی از قبیل سوخت یا مواد خام؛ تغییر مسیر راههای بازرگانی به گونه ای که کشوری را در بیرون راههای تجارتی جهانی قرار دهد؛ انحطاط عقلی یا اخلاقی که در نتیجه زیستن در شهرهای پر از لهو و لعب و وسایل تحریک اعصاب دست می دهد، یا نتیجه پشت پا زدن به اصول قدیمیی است که زندگی مردم بر آن جریان داشته، بدون آنکه بتوانند اصول جدیدی جانشین آن سازند؛ ضعیف شدن نژاد، در نتیجه اختلال اعمال جنسی یا افراط در لذت طلبی یا فلسفه بدبینی، که سبب خوارشمردن کوشش و فعالیت می شود؛ از میان رفتن افراد برجسته که نتیجه نازادی و تقلیل تدریجی خانواده هایی است که بهتر می توانند میراث فرهنگی نژاد را از شر زوال محفوظ بدارند؛ تمرکز مرگ آور ثروتها که نتیجه آن جنگ طبقات و تباه کننده مایملک عمومی است. همه اینها از عواملی هستند که ممکن است سبب مرگ و فنای تمدنی شوند، زیرا تمدن نه امری است که جبلی انسان باشد، و نه چیزی که نیستی در آن راه نداشته باشد، بلکه امری است که هر نسلی باید آن را به شکل جدید کسب کند، و هرگاه توقف قابل ملاحظه ای در سیر آن پیدا آید، ناچار پایان آن فرا می رسد. انسان با حیوان تنها اختلافی که دارد در مسئله تربیت است، و در تعریف تربیت می توان گفت: وسیله ای است که مدنیت را از نسلی به نسل دیگر منتقل می سازد.
تمدنهای مختلف به منزله نسلهای متوالی روح نژادی به شمار می روند. همان گونه که روابط خانوادگی و پس از آن خطنویسی سبب اتصال نسلها به یکدیگر می شود و به آن وسیله میراث پدران به فرزندان می رسد، همان گونه نیز فن چاپ و تجارت و تمام وسایل ارتباط تمدنهای مختلف را به یکدیگر اتصال می دهد و از فرهنگ کنونی ما آنچه را مفید است برای فرهنگهای آینده نگاه می دارد. پس بهتر آن است که پیش از آنکه از میان برویم، تمام دارایی خود را گرد آوریم و آن را به فرزندان خود تسلیم کنیم.

عوامل اقتصادی تمدن

انسان وحشی نیز خود به لحاظی متمدن است، زیرا با کمال دقت میراث قبیله را به بازماندگان خویش انتقال می دهد، و این میراث عبارت است از مجموع نظامات و عادات اقتصادی و سیاسی و عقلی و اخلاقی که افراد نسلهای مختلف، در ضمن کشش و کوشش برای زندگی بر سطح کره زمین و بهره برداری از زندگی، بتدریج آنها را ساخته و پرداخته اند. در این باره تقریباً غیرممکن است که بتوانیم دقت لازم علمی را به کار بریم، زیرا هنگامی که بعضی از افراد بشر را به نام «وحشی» یا «بربر» می خوانیم، در واقع حقیقت موضوعی خاصی را بیان نمی کنیم، بلکه یا خودپرستی بیش از اندازه خود را آشکار می سازیم، یا گرفتگی خاطر را از برخورد با رفتارها و عاداتی که با آنها غیرمأنوس هستیم نشان می دهیم. بدون شک ما ارزش اشخاصی را که بسیار چیزها از مهماندوستی و اخلاق خود به ما می آموزند بسیار پایین می آوریم. اگر آماری از عناصری که اجتماع آنها تمدن را تشکیل می دهد برداریم، آن وقت نیک درخواهیم یافت که ملتهای برهنه همه چیز، یا تقریباً همه چیز، را اختراع کرده اند و تنها کاری که برای ما باقی گذاشته اند تزیین زندگی و خطنویسی بوده است. بعید نیست که این ملتها روزی به تمدن هم رسیده، و چون آن را باعث بدبختی دانسته اند، از آن دست برداشته باشند. بنابراین، در مورد استعمال کلمات «وحشی » و «بربر» نسبت به کسانی که می توانیم آنان را «نیاکان معاصر خود» بنامیم، باید جانب حزم و احتیاط را مراعات کنیم.

مطالب تاریخی بیشتر >  داریوش سوم

از شکار تا برزگری

فقدان حس پیش بینی در ملل اولیه – آغاز دوراندیشی – شکار و ماهیگیری – گله داری – اهلی کردن حیوانات – کشاورزی – خوراک – آشپزی – آدمخواری
«سه نوبت غذا خوردن در شبانروز، نشانه سازمان اجتماعی پیشرفته ای است. وحشیها یا از پرخوری گرفتار تخمه می شوند یا روزه می گیرند.» وحشیترین قبایل هندیشمردگان امریکایی نگاه داشتن غذای امروز را برای فردا، دلیل بی آبرویی و بیذوقی می دانند. بومیان استرالیایی هرگز قادر نیستند کاری را که نتیجه آن فوراً عایدشان نگردد انجام دهند؛ هر فرد از قبیله هوتنتوت مانند اربابی است که کار نداشته باشد، و زندگی در قبیله بوشمن افریقای جنوبی «یا سور است یا قحطی. در این کوتاه نظری، و همچنین بسیاری از طریقه های زندگی مردم وحشی، حکمتی نهفته است. به محض اینکه بومی به فکر فردای خود بیفتد، از بهشت عدن به هاویه غم و غصه سقوط می کند و زردی پریشانخاطری بر چهره او می نشیند؛ در این وقت است که حرص شدت پیدا می کند و سرمایه داری آغاز می شود و آسایش خاطر انسان اولیه «بیخیال» از میان می رود. سیاه امریکایی امروز در این مرحله به سر می برد. پیری سیاح روزی از یکی از راهنمایان اسکیموی خود پرسید: «به چه فکر می کنی؟» و این جواب را شنید که: «من به هیچ چیز فکر نمی کنم؛ گوشت فراوان در اختیار دارم.» آیا فرزانگی واقعی آن نیست که تا ناچار نشویم فکر نکنیم؟
مع ذلک، این بیخیالی دشواریهای شدیدی به دنبال دارد و آنان که توانسته اند از این مرحله بگذرند تفوق حقیقی را در میدان تنازع برای زندگی به دست آورده اند. سگی که استخوان نیمخورده خود را زیر خاک پنهان می کند، سنجابی که فندق را برای روز دیگر خود نگاه می دارد، زنبوری که عسل را در کندوی خود ذخیره می کند، و مورچه ای که از ترس روز بارانی توشه خود را پنهان می سازد، همه اینها، نخستین کارگران تمدن بوده اند. بدون شک این مخلوقات ضعیف، و چند تای دیگر نظیر آنها، بوده اند که به نیاکان ما راه ذخیره کردن برای فردا را آموخته اند و به آنان یاد داده اند که از فراوانی تابستان استفاده کنند و برای روزهای سخت زمستان توشه بردارند.
آیا نیاکان ما چه مهارتی داشته اند که از خشکی و دریا غذایی را که مایه زندگی ملل اولیه بوده به دست می آورده اند؟! با دست خود هرچه را که می شد خورد از زمین می کندند، و با عاج یا استخوان یا سنگ، اسبابهایی شبیه فلک و وسایل دفاع جانوران برای خود می ساختند، و از الیاف گیاهی، دام و تله برای شکار حیوانات تهیه می کردند، و به انواع وسایل متشبث می شدند تا حیوانی را از دریا، یا از خشکی، شکار کنند و بخورند. اهالی پولینزی تورهای صیدی داشته اند به طول هزار متر که صد مرد بزحمت آن را به کار می انداختند؛ بدیهی است که در چنین اوضاع و احوال، کمال ضرورت را داشته است که سازمانی سیاسی، دوش به دوش، با فکر پیش بینی های اقتصادی پیش برود، و به همین ترتیب است که کوشش دسته جمعی برای دست یافتن به ماده غذایی، سبب تولد مفهوم «دولت» و «حکومت» گردیده است. صیاد تلینگیت کلاهی به سر خود می گذارد که شبیه سر «سیل» است و، پس از پنهان شدن در میان تخته سنگها، صدایی شبیه این جانور از دهان خود خارج می سازد؛ به این حیله، جانوران بیخبر به او نزدیک می شوند و او نیزه خود را، با همان آرامش خاطر مردمان اولیه، در بدن حیوان فرو می برد و او را شکار می کند؛ مردم تاهیتی ماده خاصی را، که از نوعی گردو به نام هوتئو یا گیاهی به نام هورا به دست می آورند، در آب رودخانه ها می ریزند: به ماهی حالتی شبیه مستی دست می دهد و بر روی آب می آید و صیاد هر اندازه بخواهد صید می کند. مردم استرالیا زیر آب می مانند و به وسیله نی تنفس می کنند، و در این ضمن پای مرغابیها را می گیرند و آن قدر زیر آب نگاه می دارند تا بمیرند. مردم قبیله تاراهوماراس دانه های گیاهی را به بندهای محکم می بستند و روی زمین می انداختند و بند را تا نیمه زیر خاک پنهان می کردند؛ هنگامی که مرغ دانه را می بلعید با ریسمان آن را می گرفتند و می خوردند.
شکار کردن برای ما عنوان تفریح و مشغولیتی را دارد، ولی چنین به نظر می رسد که در محفظه روح شکارچی یادگاری تاریک از روزهای گذشته باقی است که در آن روزها این عمل، برای شکارچی و برای حیوان شکار شده، هر دو، مسئله حیات و ممات به شمار می رفته است. زیرا شکار فقط قضیه تهیه خوراک نبوده، بلکه جنگی بوده است که باید به وسیله آن آقایی و اطمینان خاطر شکارچی فراهم آید، و چون تمام جنگهای تاریخ را با آن مقایسه کنیم، نسبت به آن، بازیچه ای بیش به نظر نمی رسند. انسانهایی که اکنون در جنگلها زندگی می کنند، هنوز برای زیستن ناچار از جنگیدن هستند، چه، با وجود آنکه کم اتفاق می افتد که حیوانی جز در هنگام گرسنگی سخت یا در تنگنا واقع شدن به انسان حمله ور شود، در جنگل، آن اندازه خوراکی که برای همه بس باشد وجود ندارد و تنها جانورانی که جنگاورتر هستند می توانند روزی خود را به چنگ آورند. موزه ها پر است از آثار و افزارهای جنگی که میان انسان و دیگر حیوانات برپا می شده، مانند کارد و تیر و کمان و نیزه و دام و تله و فلاخن و جز آن، که به وسیله آنها انسان توانسته است آقایی خود را بر زمین استوار سازد و راه را برای اخلاف حق شناس خود هموار کند تا بتوانند، بدون ترس از حمله هر جانوری، جز انسان، بیاسایند. امروز نیز، پس از آن همه جنگها، که نتیجه اش راندن ناتوانان و ابقای زورمندان بوده است، چه انواع مختلفی بر سطح زمین زیست می کنند! غالباً هنگامی که شخص در جنگلی به تفرج می رود، از کثرت لغاتی که انواع حشرات و خزندگان و گوشتخواران و پرندگان با آن تکلم می کنند دچار سرگیجه می شود. انسان در میان این گروه خود را چون میهمان ناخوانده ای تصور می کند و چنین احساس می نماید که همه از او می ترسند و به او به چشم دشمنی می نگرند. از کجا معلوم که یک روز این چهارپایان آوازه خوان و این هزار پایان پیش پا افتاده و این میکروبهای کوچک اندام چابک، انسان و کارهایی را که کرده نبلعند و کره زمین را از شر این چپاولگر دو پا و سلاحهای اسرارآمیز و عجیب و پاهای بی احتیاط او، که همه چیز را زیر خود لگدمال و خرد می کند، آسوده نسازند!
حقیقت امر این است که شکار و ماهیگیری دو مرحله از مراحل تطور و تکامل اقتصادی نیستند، بلکه این دو شکل از فعالیتهای بشری سرنوشتشان چنان بوده است که در عالیترین صورتهای اجتماع متمدن نیز باقی بمانند. این دو عامل، سابق بر این، مرکز اساسی حیات را اشغال می کردند و هم اکنون نیز به منزله دو شالوده پنهانی آن هستند؛ در پشت سر ادبیات و فلسفه و آداب دینی و هنرهایی که داریم، سلاخهای زبردست پاکینگتاون را نباید فراموش کنیم. چون دل و جرئت آن را نداریم که در فضای باز با صید خود مردانه درافتیم و او را هلاک سازیم، برای این کار دیگران را به وکالت برگزیده ایم؛ ولی یادگارهای دوران شکارچیگری قدیم فراموش نمی شود، و به همین جهت است که از دنبال کردن ضعیفان و فراریان شاد می شویم و آثاری از آن در بازیهای کودکان ما آشکار می شود؛ حتی لغتی که اکنون برای بازی به کار می بریم همان لغتی است که بر شکار دلالت دارد.۱ به این ترتیب، در آخرین تحلیل مدنیت به این نکته می رسیم که مسئله خوراک انسان و تهیه آن بنیان تمدن را تشکیل می دهد. کلیسای جامع و معبد، موزه هنر و تالار موسیقی، کتابخانه و دانشگاه، همه روکار بنای تمدن هستند و باید چشم داشت و، در پشت این ظاهر، کشتارگاه را دید.
زندگی با شکار هیچ جنبه ابتکاری نمی تواند داشته باشد؛ اگر آدمی در همین مرحله می ماند چیزی جز یکی از هزاران گوشتخوار دیگر نبود. هنگامی بشر توانست گوهر انسانی خود را آشکار سازد که زندگی او از مرحله متزلزل شکار خارج شد و به مرحله مطمئنتر و ثابت تر حیات چوپانی درآمد. در این شکل جدید زندگی مزایای گرانبهایی نصیب او شد که عبارت است از اهلی کردن حیوانات و تربیت دامها و استعمال شیر. درست نمی دانیم که انسان کجا و در چه وقت به اهلی کردن حیوانات پرداخته است؛ شاید مقدمه این کار آن بوده است که پس از کشتن حیوانات در شکار، بچه های کوچک آنها را به محل سکونت خود می آورده اند تا کودکانشان با آنها بازی کنند خوردن حیوان در این مرحله نیز ادامه دارد، منتها مدتی به او مهلت داده می شود؛ انسان حیوانات را در مرحله دیگر چون بارکش خود به کار می برده، ولی رفتارش با آنها بسیار آزادمنشانه بوده و حیوان همنشین با انسان شده و با هم می زیسته اند. پس از آن، بشر به جایی رسید که معجزه تولیدمثل را تحت سرپرستی خود قرار داد و از یک جفت حیوان نر و ماده گله ای فراهم آورد. شیر حیوانات این فرصت را برای زنان ایجاد کرد که دوره شیر دادن کودکان خود را کوتاهتر سازند، و به علاوه، با پیدا شدن این ماده، مرگ و میر اطفال کمتر شد و غذای جدیدی در اختیار انسان قرار گرفت که می شد بر روی آن حساب کرد. همه اینها سبب شد که نفوس فزونی پذیرد و زندگی ثابت تر و منظمتر گردد و فرمانروایی این موجود ترسوی تازه به دوران رسیده، یعنی انسان، بر روی کره زمین استوارتر شود.
در عین حال که این حوادث اتفاق می افتاد، زن به بزرگترین اکتشافات راه یافت و سر حاصلخیزی زمین را پیدا کرد. تا آن هنگام کار زن تنها این بود که، چون مرد، به شکار می رفت و با چنگال خود زمین پیرامون چادر را می کاوید تا مگر چیزی قابل خوردن به چنگ آورد. در استرالیا، هنگام غایب بودن مرد، زن در زمین جستجو می کرد و ریشه های خوردنی را بیرون می آورد، میوه ها و دانه های جنگلی و عسل و قارچ و غلات خودرو را جمع آوری می کرد هم اکنون، در بعضی از قبایل استرالیا، غلاتی را که خود به خود می رویند درو می کنند، بی آنکه در فکر کوبیدن و جدا کردن دانه بیفتند؛ هندیشمردگان دره ساکرامنتو هنوز نتوانسته اند از این مرحله قدم فراتر گذارند. به این ترتیب، باید گفت که شاید هیچ گاه نتوانیم بدانیم که چه وقت انسان برای نخستین بار به عمل و نقشی که دانه گیاهی دارد پی برده و از درویدن به کاشتن پرداخته است؛ ممکن است درباره این مسئله حدسهایی بزنیم، ولی محال است که به علم الیقین برسیم. شاید در آن هنگام که انسان دانه ها را می درویده و حمل می کرده است، پاره ای از آنها در راه به زمین ریخته و سبز شده و از تکرار این حادثه رفته رفته راز بزرگی که در روییدن گیاه نهفته است آشکار شده باشد. مردم قبیله ژوانگ دانه هایی را که به چنگ می آوردند به طور مخلوط بر خاک می پاشیدند و منتظر سبز شدن آنها می شدند. بومیان بورنئو با چوب نوک تیزی گودالی در زمین حفر می کردند و دانه را، در ضمن راهپیمایی در مزرعه، در آن می انداختند. این عصای نوک تیز ساده ترین وسیله ای است که انسان برای کشت و کار از آن استفاده می کرده است. تا پنجاه سال پیش از این، در ماداگاسکار، زنان برای کشت دانه مانند سربازانی صف می بستند و با یک اشاره، چوبهای نوک تیز خود را در زمین فرو می کردند و دانه ای در آن می انداختند. و پس از پوشاندن آن با خاک، با اشاره دیگر پیش رفته این کار را از نو شروع می کردند، و به این ترتیب عمل بذرافشانی را انجام می دادند. مرحله پیشرفته تر در بذرافشانی آن بوده است که به یک قطعه چوب، نوکی تیز یا قطعه استخوانی متصل کرده، روی آن، چوب دیگری به شکل چلیپا قرار می دادند و کشاورز با پا آن را می فشرد و در زمین فرو می کرد. هنگامی که کونگ کیستاذورها به مکزیک درآمدند، دیدند که آزتکها، جز این، وسیله ای برای کشت نمی شناسند. چون اهلی کردن حیوانات و استخراج فلزات برای انسان میسر شد، توانست ادوات سنگینتری بسازد، و به این ترتیب بود که گاوآهن جانشین اسباب سابق گردید؛ انسان توانست زمین را بهتر زیر و رو کند، و آنگاه سر حاصلخیزی زمین را دریافت و گیاهان وحشی را، که تا آن وقت نمی توانست بکارد، کاشت و در نوع اجناسی که می توانست بکارد بهبودهای تازه ایجاد کرد.
در آخر کار، انسان هنر پیش بینی و خصلت دوراندیشی را از طبیعت آموخت و مفهوم زمان را دریافت. انسان که مکرر می دید پرندگانی چون دارکوب فندق و سایر دانه ها را در شکاف درخت پنهان می سازند و زنبور، عسل را در کندوی خود ذخیره می کند، فکر ذخیره کردن برای آینده را دریافت، و شاید برای آنکه به این مرحله از فهم برسد هزاران سال در حالت بی توجهی نسبت به آینده به سر می برده است. وسیله نگاهداری گوشت از راه دود دادن یا نمک سود کردن یا منجمد ساختن آن به دست انسان افتاد؛ کار مهمتر آنکه انبارهایی برای حفظ دانه بار از باران و رطوبت و جانوران و دزدان ساخت و در آنها خوراک خود را برای فصول بیحاصل سال ذخیره کرد. به این ترتیب، با مرور زمان بر وی معلوم شد که کشاورزی ممکن است وسیله ای باشد که بهتر و بسامانتر از شکار، خوراک او را تأمین کند. هنگامی که چنین شد، انسان یکی از سه گامی را که برای گذشتن از زندگی جانوری و درآمدن به عالم تمدن ضروری است برداشته بود، و این سه مرحله عبارت است از: سخن گفتن، کشاورزی، و خطنویسی.
بدیهی است که انسان با جهشی از مرحله شکار به مرحله کشاورزی پا نگذاشته، بلکه از مراحل متوسطی گذشته است. بسیاری از قبایل، مانند هندیشمردگان امریکایی، در همان مرحله انتقال باقی مانده و از آن تجاوز نکرده اند، و در نزد آنان شکار وظیفه مرد و کشاورزی کار زن است. نه تنها باید گفت که این تحولات به صورت تدریجی انجام پذیرفته، بلکه باید دانست که هرگز این تغییرات، شکل کامل پیدا نکرده است. انسان، پس از آنکه به کاشتن زمین دست یافته، طریقه تازه ای برای ذخیره کردن خوراک بر طریقه قدیمی افزوده و، در تمام طول دوره های تاریخ، خوراک قدیم را بر خوراک تازه ترجیح داده است. می توان چنین تصور کرد که انسان اولیه، هنگامی که هزاران نوع محصول زمین را برای غذای خود مورد آزمایش قرار می داده، ناچار از این تجربه صدمات فراوان می دیده، و همه برای آن بوده است که بتواند از این میان آنچه را برای خوردن شایسته و بیزیان است پیدا کند؛ در عین آنکه این چیزها را با انواع میوه و دانه و گوشت شکار و ماهی، که از پیش به آن خو کرده بود، می آمیخته، همیشه میل بیشترش به طرف غنیمتهای شکار بوده است. قبایل اولیه پیوسته حرص شدیدی نسبت به خوردن گوشت نشان می دهند، حتی وقتی هم که خوراک اصلی آنان را دانه بار و سبزی و شیر تشکیل می دهد. چون به حیوانی که تازه مرده باشد دست یابند، با کمال اشتها به خوردن آن مشغول می شوند، و غالب اوقات، برای آنکه زودتر به منظور خود برسد، آن را خام خام می خورند و با آن دندانهای سالم و نیرومندی که دارند، پس از مدت کوتاهی، چیزی جز مشتی استخوان توده شده برجای نمی گذارند. یک قبیله، بتمامی، ممکن است مدت یک هفته مجلس سور و سروری بر گرد جسد بالی که بر ساحل دریا افتاده و مرده است برپا دارند و با خوردن گوشت آن خوش باشند. با آنکه فوئجیان از پختن سر رشته دارند، مع ذلک گوشت خام را بر پخته آن ترجیح می دهند، و چون یک ماهی به چنگشان افتد پشت گوشش را گاز می گیرند و به این ترتیب آن را می کشند و سپس از سر تا دم آن را بدون هیچ تشریفاتی می خورند. این اقوام، چون اطمینان نداشته اند که همیشه بر خوردنی دست خواهند یافت، تقریباً هر چیز را که به دستشان می افتاده، از صدف و قورباغه و خرچنگ و حلزون و موش و موش صحرایی و عنکبوت و کرم زمین و سوسمار و مار و سگ و اسب و هزارپا و ملخ و حشرات و تخم پرندگان و خزندگان و ریشه گیاهان و شپش و جز آنها می خورده اند، و هر خوراکی در وضعی نزد آنان عنوان غذای لذیذی پیدا می کرده است. بعضی از بومیان مهارتی خاص در شکار مورچه دارند و بعضی دیگر حشرات را در آفتاب می خشکانند و ذخیره می کنند و در روزهای جشن و مهمانی به مصرف می رسانند؛ بعضی دیگر شپش سر یکدیگر را می خورند، و چون بر عده زیادی شپش دست یابند با آن آبگوشتی می پزند و از آنکه دشمنی را به چنگ آورده اند، هنگام خوردن آن، بانگ شادی برمی دارند. فهرست غذایی قبایل عقب افتاده، که با شکار زندگی می کنند، با فهرست خوراک طبقات عالی بوزینگان بسیار کم اختلاف دارد.
هنگامی که انسان آتش را پیدا کرد، این حرص کور کورانه که به خوردن همه چیز داشت تخفیف یافت، و آتش، به دستیاری کشاورزی، نیازمندی انسان را به شکار تا حد زیادی کمتر ساخت. با پخته شدن غذا، جذب سلولوز و نشاسته ای که در گیاهان موجود است، و به همین جهت خام بسیاری از آنها غیرقابل خوردن می شود، آسان گشت، و به این ترتیب انسان توانست شالوده غذای خود را بر روی دانه بار و بقولات قرار دهد. از طرف دیگر، با پخته شدن غذا، مواد سخت آن نرم شد و احتیاج به جویدن نقصان پذیرفت و از همینجا خراب شدن دندانها، که یکی از معایب مدنیت است، بتدریج آغاز کرد.
به تمام این انواع مختلف خوراکی، انسان یک نوع غذای بسیار لذیذ نیز افزود، و آن گوشت همنوعان وی، یعی انسانهای دیگر بود. می توان تصدیق کرد که زمانی، آدمخواری در میان قبایل اولیه تقریباً عمومیت داشته است؛ این عادت را در میان ملتهایی که از لحاظ تاریخ متأخر هستند، از قبیل ایرلندیان و ایبریاییان و پیکتها و حتی نزد مردم دانمارک در قرن یازدهم سراغ داده اند. در بسیاری از نواحی، گوشت انسان عنوان کالای بازرگانی داشته و مردم مطلقاً اطلاعی از مراسم دفن میت نداشته اند. در کنگوی علیا مرد و زن و بچه را به عنوان گوشت قصابی آشکارا خرید و فروش می کرده اند. در جزیره بریتانیای جدید گوشت انسان را، مانند گوشت حیوانات، در دکانهای قصابی به قناره می زدند و به فروش می رسانیدند، و در بعضی از جزایر سلیمان اسرای انسانی، مخصوصاً زنان را، مانند خوک می پروردند و برای کشتن در روزهای جشن و مهمانی آماده نگاه می داشته اند. فوئجیان گوشت زن را بر گوشت سگ ترجیح می داده اند، چه، به قول آنان، گوشت سگ مزه بدتری داشته است. یکی از بومیان جزیره تاهیتی به پیرلوتی، سیاح معروف، گفته بود که: «گوشت انسان سفیدپوست چون خوب پخته شود مزه موز رسیده را دارد.» اهالی جزیره فیجی گوشت سفیدپوستان را دوست ندارند، چه آن را سفت و پرنمک می دانند، و چون یک ملاح اروپایی به چنگ آنان بیفتد آن را برای خوردن نیکو نمی دانند و می گویند که مزه گوشت مردم پولینزی لذیذتر است.
آیا عادت آدمخواری از کجا پیدا شده؟ بعید است که این عادت نتیجه قحطی و نقصان سایر مواد غذایی بوده باشد، و اگر براستی چنین هم بوده است، پس از رفع قحطی نیز این عادت برقرار مانده و آن چیز که برای مردم اولیه قضیه سیر کردن شکم بود، اینک، عنوان تفنن و هوا و هوسی پیدا کرده است. اکنون برای بسیاری از قبایل، خون انسان غذای بسیار لذیذی است و به هیچ وجه از روی اکراه و ترس و نفرت به آن نمی نگرند، و چه بسیار مردم قبایل که پاکدل و نیکومنش هستند و، در عین حال، خون آدم را گاهی به عنوان دوا و گاهی به عنوان وفای به نذر، یا انجام عملی دینی، می آشامند، و غالباً عقیده شان این است که چون خون کسی آشامیده شود نیروی او به شخصی که آن را آشامیده است انتقال می یابد. خوردن گوشت انسان هرگز مایه شرمساری نبوده و ظاهراً چنان بوده است که مردم اولیه، از لحاظ اخلاقی، فرقی میان خوردن گوشت حیوان و انسان قائل نبوده اند. در جزایر ملانزی این مایه افتخار رئیس قبیله است که دوستان خود را به خوردن گوشت کباب شده انسانی مهمان کند. این گفته یکی از رؤسای فیلسوف منش قبایل برزیل است که می گوید: «اگر من دشمنی را بکشم، شک نیست که بهتر آن است که او را بخورم و نگذارم گوشتش فاسد شوم و کسی از آن بهره ای برنگیرد … آنچه دردناک است آن نیست که انسان را بخورند، بلکه بد آن است که انسان بمیرد؛ هنگامی که کشته می شوم برای من یکسان است که قبیله دشمن مرا بخورد یا به حال خود رها کند؛ من از میان انواع گوشت شکار، هیچ کدام را به لذت گوشت انسان نیافته ام.»
بیشک، این عادت از لحاظ اجتماعی پاره ای فواید داشته است. در واقع این عمل اجرای طرح سویفت است که پیشنهاد کرده بود بچه های زاید بر احتیاج را به مصرف خوراک برسانند و برای پیران فرصتی ایجاد کنند تا به شکلی که نفعش به دیگران برسد از دنیا بروند. به این ترتیب از مراسم و تشریفات غیرلازمی که برای کفن و دفن اموات صورت می پذیرد و عنوان تجملی دارد نیز جلوگیری می شده است. به عقیده مونتنی اینکه به بهانه دین و پرهیزگاری کسی را تا به حد مرگ عذاب و شکنجه کنند – همچنانکه در زمان او مرسوم بود – بسیار وحشیانه تر از آن است که او را بعد از مرگ بپزند و به مصرف خوراک برسانند. به هر صورت باید افکار و معتقدات دیگران را محترم شمرد.

مطالب تاریخی بیشتر >  معاصران خلفای عباسی در ایران

شالوده‌های صناعت

آتش – ادوات و آلات اولیه – بافندگی و کوزه گری – بنایی و حمل و نقل – بازرگانی و امور مالی
اگر انسانیت انسان با سخن گفتن، و مدنیت با کشاورزی آشکار شده، صناعت نیز با پیدا شدن آتش امکان پذیر گشته است. انسان هرگز آتش را اختراع نکرده، بلکه این معجزه به دست طبیعت انجام پذیرفته است، خواه از مالش برگها و شاخه های درختان بوده باشد، خواه از جهیدن برق، خواه از ترکیب پاره ای مواد شیمیایی؛ انسان با هوش خود توانسته است که از طبیعت تقلید کند و فن درست کردن آتش را به مرحله کمال برساند. هنگامی که انسان بر معجزه آتش دست یافت، آن را به هزاران خدمت گماشت، که نخستین آنها، به گمان ما، مقهور کردن بزرگترین دشمن او یعنی تاریکی شب بود؛ پس از آن، از آتش استفاده حرارتی کرد و به این ترتیب توانست از مناطق استوایی به جاهای دیگر برود و خرده خرده تمام سطح زمین را آباد و قابل سکونت سازد؛ سپس، با آتش، فلزات را نرم و چکشخوار ساخت و از مخلوط کردن آنها با یکدیگر چیزهایی به دست آورد که، از حیث سختی و فرمانبرداری، به هیچ وجه با آنچه از طبیعت به دست می آمد قابل قیاس نبود. آتش به اندازه ای در نظر مردم اولیه شگفت انگیز و پرسود بود که آن را یکی از معجزات می پنداشتند و چون خدایی ستایشش می کردند، و به همین جهت جشنهای متعددی برای عبادت آن برپا می داشتند و آن را مرکز زندگانی و خانه خویش قرار می دادند. هرگاه که از جایی به جای دیگر نقل مکان می کردند آتش را با خود همراه می بردند و هرگز به خاموش شدن آن خرسندی نشان نمی دادند. رومیان قدیم به قدری در این کار تعصب داشتند که دختر باکره ای را که در معبد خدای آتش نگهبان آن بود و غفلت می کرد و سبب خاموش شدن آتش جاودانی می شد هلاک می کردند.
انسان اولیه، در عین آنکه به شکار می رفت و گله های خود را می چراند و به زیرورو کردن زمین مشغول بود، پیوسته در فکر یافتن وسایل مکانیکیی بود که بتواند در حل هزاران مسئله زندگی دستیار وی باشد. در آغاز کار، به این قانع بود که از مواهب طبیعت استفاده کند، و به همین جهت میوه های زمین را برای خوراک، پوست و پشم حیوانات را برای پوشاک، و غارها را به عنوان مسکن خود به کار می برد. پس از آن شاید به این فکر افتاد (از آن جهت می گویم شاید که جز حدس زدن چاره ای ندارم) که از افزارها و حرکات جانوران تقلید کند: می دید که میمونها به دشمنان خود میوه یا سنگ پرتاب می کنند و گردو و صدف را، برای خوردن، با سنگ باز می کنند؛ و سگهای آبی بر روی رودخانه سد می سازند، و شمپانزه ها چیزی شبیه به کوخ بنا می کنند. چون نیرومندی فکین و دندانها و وسایل دفاع و شاخهای جانوران و استحکام پوست آنها را می دید، در صدد برآمد تا اسبابهایی بسازد که کار اندامهای حیوانات از آنها ساخته باشد، به قول فرانکلین «انسان جانوری است که افزار به کار می برد»؛ ولی در این خصلت مانند بسیاری خصال دیگر که به آنها افتخار می کنیم، از لحاظ درجه با حیوان امتیاز داریم نه از حیث نوع و طبیعت.
طبیعتی که انسان اولیه را احاطه کرده بود ادوات و افزار بیشماری در اختیار او می گذاشت. انسان با چوب خیزران، نیزه و کارد و سوزن و بطری می ساخت و از شاخه های درخت، گاز و گیره تهیه می کرد، و با پوست درختان، طناب و پارچه های متنوع می بافت. از آنچه که انسان برای خود ساخت، مهمتر از همه، چوبدستی و عصا بود؛ عصا با اینکه ابداعی بسیار ساده بود به اندازه ای به کار او می خورد که رفته رفته رمز نیرومندی و اقتدار گردید، و مظاهر مختلف آن در عصای جادویی پریان و عصای موسی و عصای عاجی کنسولها، در حکومت روم قدیم، و عصایی که قاضی یا پادشاه در دست می گیرد هنوز جلوه گر است؛ این عصا در کشاورزی به کار بذرافشانی می خورد و در کارزار، عنوان نیزه و پیکان و شمشیر و سرنیزه را پیدا می کرد. همچنین انسان از مواد معدنی و سنگها اسلحه و ادواتی ساخت، مانند چکش و سندان و دیگ و کارد و سرپیکان و اره و رنده و اهرم و داس و مته و جز آنها، که امروز همه آنها را می توان در موزه ها دید. با صدف حیوانات، که در کنار دریا به دست می آورد، قاشق و بشقاب و کاسه و تیغ و قلاب ماهیگیری ساخت، و نیز از شاخ و استخوان و پوست و دندان آنها افزارهای خرد و درشت دیگری برای خود فراهم آورد. برای همه این آلات و ادوات دسته های چوبی می ساخت و این دسته ها را یا به وسیله الیاف و ریسمانها و پی حیوانات، یا با چسبی که از خون درست می کرد، به افزار می پیوست – و این، خود، دلیلی است بر کمال مهارت و پیشرفت او در صنعت. استادی انسان اولیه مساوی و بلکه بیشتر از انسان متوسط در عصر حاضر بود، و اختلاف ما با آن مردم فقط در آن است که معلومات و مواد و ادوات زیادتری در اختیار خود داریم، و هرگز نباید گفت که طبیعت ما، از لحاظ نوع تفکر، با آن مردم تفاوت اساسی دارد. اگر متوجه شویم که مردم اولیه، هنگامی که با اشکالی مواجه می شدند که نتیجه حوادث زندگی روزانه شان بود، چگونه روح اختراع از خود نشان می دادند، بی اندازه دچار شگفتی می شویم. هم امروز یکی از بازیها و خوشگذرانیهای مورد علاقه مردم اسکیمو آن است که از خانه های خود بسیار دور شوند و هیچ وسیله ای همراه نبرند و با هم، در تهیه زندگانی بدون وسیله، مسابقه ای برپا دارند.
مهارت و استادی انسان اولیه در فن بافندگی بی اندازه قابل توجه است؛ در اینجا نیز حیوان استاد انسان بوده است؛ دیدن خانه عنکبوت و لانه مرغان و در هم شدن الیاف و برگهای جنگلی در یکدیگر، که یک پارچه بافته طبیعی را نشان می دهد، همه، نمونه های آشکاری بوده است که در فن پارچه بافی راهنمای انسان شده است؛ این نمونه ها به حدی واضح و روشن بوده که ما تصور می کنیم پارچه بافی نخستین هنری باشد که انسان به آن دست یافته است. با پوست و برگ و الیاف نباتی، پارچه ها و فرشهایی می ساختند که در بعضی موارد، می توان گفت امروز هم، با این همه وسایل و ابزار کار، به آن خوبی نمی توانند بسازند. زنان جزیره آلئوسین، برای بافتن پارچه یک جامه، یک سال وقت صرف می کنند؛ هندیشمردگان امریکای شمالی روپوشها و جامه هایی می بافند و اطراف آنها را با مو و رشته های پی حیوانات حاشیه می دهند، که با عصاره آلبالو رنگ گیرایی به آن زده اند و به قول کشیش تئودوت «درخشندگی این رنگها به اندازه ای است که رنگهای کارخانه های ما هرگز به پای آن نمی رسد.» آنجا که طبیعت توقف می کند، هنر آغاز می شود؛ انسان با استخوان پرندگان و ماهیان و نیهای باریک خیزران توانست سوزنهایی بسازد، و از رشته های پی جانوران نخهایی درست کرد که از سوراخ کوچکترین سوزنهایی که امروز در اختیار داریم می گذرد. با پوست درختان فرش و رختخواب تهیه کرد، و پوست حیوانات را خشکاند و از آن لباس و کفش ساخت و از تابیدن الیاف گیاهی به یکدیگر طنابهایی محکم به اختیار خود درآورد؛ با شاخه های نازک و الیاف رنگ شده سبدهایی می ساخت، به مراتب زیباتر از آنچه هم امروز می سازند.
هنر کوزه گری و سفالگری با هنر سبدبافی خویشی نزدیک دارد، و شاید از آن نتیجه شده باشد. برای حفظ کردن سبد از سوختن، روی آن گل خمیرشده می مالیدند و، پس از خشک شدن و بیرون آوردن قالب چوبین، می دیدند که گل رس، شکلی را که گرفته حفظ می کند و، خود، چیزی است که می تواند در آتش برود؛ شاید از همین جا بوده است که صنعت کوزه گری شروع شد و، در پایان، به آن هنر پیشرفته و عالی چینی رسید. همچنین، شاید دیدن تکه های گلی که در آفتاب پخته و خشک شده، فن سفالگری را به انسانها الهام کرده باشد؛ یک گام بیشتر لازم نبوده است که انسان آتش را جانشین آفتاب کند و هزاران گونه ظرف به اشکال متنوع، و برای مصارف متعدد – از پختن غذا و ذخیره کردن آذوقه یا وسیله حمل و نقل مواد و زینت و تجمل و غیر آن – بسازد. تزیین ظرفهای گلی با ناخن، یا چیز نوک تیز دیگر، در حالی که هنوز رطوبت دارد، نخستین شکل هنر و شاید پیش درآمد فن خطنویسی بوده باشد.
قبایل اولیه، با گلی که در آفتاب می خشکید، خشت و آجر ساختند و خانه بنا کردند، به طوری که می توان گفت آن مردم در آن خانه های سفالین زندگی می کرده اند. ولی این شکل خانه ساختن درجه پیشرفته ای از فن خانه سازی به شمار می رود، و آن را باید حلقه اتصال میان کوخ گلین «وحشیان» و ساختمانهای بسیار عالی و ظریف نینوا و بابل دانست. بعضی از ملل اولیه – مانند طوایف وداه در جزیره سراندیب – در زیر سقف به سر نمی بردند و از زمین و آسمان به عنوان خانه استفاده می کردند؛ مردم تاسمانی در شکم درختان خانه می کردند و بعضی دیگر، مانند ساکنان جزایر ویلز جدید جنوبی، در غارها به سر می بردند؛ پاره ای، مانند بوشمنها، با شاخه های درختان پناهگاهی در مقابل باد تهیه می کرده، پشت آن منزل می گزیده اند و، بندرت، پایه هایی در زمین کار می گذاشتند و روی آنها شاخه های درخت و علف و خزه می ریخته اند. از همین پناهگاههای بادی است که، با افزایش دیوار، کوخهای اولیه بیرون آمده است و انواع آنها را، که در مراحل مختلف تکامل قرار دارند و با علف و شاخه درخت و گل درست شده اند، در استرالیا می توان دید: از کوخهایی که بزحمت دو یا سه نفر را در خود جا می دهد، تا کوخهای بزرگی که به گنجایش سی نفر است. شبانان و شکارورزان بیابانگرد پیوسته چادر را دوست داشته اند، زیرا می توانستند آن را با خود به هرجا می خواهند ببرند. طبقات پیشرفته تر قبایل اولیه، مانند هندیشمردگان امریکا، چوب و تخته را برای ساختن خانه به کار می برده اند؛ مثلاً قبایل ایروکوئوی، با تنه درختان پوست نکنده، بناهای معظمی می ساخته اند که تا صد و پنجاه متر طول داشته و خانواده های متعدد در آنها به سر می برده اند؛ مردم اقیانوسیه، با تخته های چوب، خانه های بسیار خوبی می سازند؛ به این ترتیب، سلسله تکامل خانه های چوبین به انتها می رسد.
پس از این، برای انسان اولیه، سه گام دیگر مانده بود که باید برمی داشت و به عوامل اساسی تمدن اقتصادی می رسید؛ آنها عبارتند از: وسایل حمل و نقل، عملیات بازرگانی، و وسایل مبادلات. مردی که از هواپیما بیرون می آید و چمدانی را با خود حمل می کند تمام تاریخ مراحل مختلف حمل و نقل را در برابر ما مجسم می سازد. در ابتدا، انسان، تا پیش از اینکه همسری اختیار کند، خود بارکش خویش بوده است – هم اکنون در آسیای جنوبی و باختری نیز وضع از همین قرار است؛ پس از آن، طناب و اهرم و قرقره را اختراع کرد و بر چهارپایان مسلط شد و آنها را به بارکشی واداشت؛ آنگاه نخستین سورتمه را به این ترتیب ساخت که شاخه بلند درختان را بر پشت چهارپایان می گذاشت و کالای خود را بر روی آن حمل می کرد؛۱ کمی بعدتر، تنه درختان را همچون چرخی بر زیر این سورتمه قرار داد؛ پس از آن، وسط تنه درختان را به شکل شعاعهای چرخ درآورد، و به این ترتیب بزرگترین اختراع مکانیکی، که عبارت از چرخ باشد، پیدا شد، و با قرار دادن آن به زیر سورتمه، ارابه صورت عملی به خود گرفت. از بستن تنه درختان به یکدیگر چیزی می ساخت که می توانست بر روی آب وسیله حمل و نقلی باشد، و با خالی کردن تنه درخت، نخستین زورق را ایجاد کرد؛ آنگاه مجاری آب آسانترین وسیله حمل و نقل برای انسان گردید؛ بر روی خشکی، ابتدا انسان راه خود را، بر فرض آنکه به جنگلها یا تپه ها می رسید، ادامه داد، ولی رفته رفته این کوره راهها به راههای حسابی مبدل شد؛ با مشاهده ستارگان، انسان راه خود را در بیابانها می یافت و قافله ها به هدایت روشنان فلکی طی طریق می کردند؛ به کمک پارو و بادبان، ابتدا از این جزیره به آن جزیره آمد و شد می کرد، تا در آخر کار توانست از این قاره به آن قاره سفر کند و فرهنگ ناقابلی را که داشت از جایی به جای دیگر انتقال دهد. پیش از آنکه به آنجا برسند که بتوانند تاریخ را ثبت کنند، مسائل اساسی مدنیت تقریباً حل شده بود.
چون مهارت و چابکدستی در انسانها متفاوت است، و از طرف دیگر منابع طبیعی که در دسترس انسان است از نقطه ای به نقطه دیگر اختلاف پیدا می کند، به این جهت، اتفاق می افتد که دسته ای از مردم بتوانند کالای مخصوصی را به بهای ارزان تهیه کنند، در صورتی که برای دیگران این فرصت فراهم نیست. این دسته از مردم کالای مورد نظر را بیش از مورد احتیاج تهیه می کنند و آن را به همسایگان خود عرضه می دارند و با کالاهای زاید همسایگان، که مورد نیازشان است، مبادله می کنند، و از همین عمل مبادله، بنیان بازرگانی ریخته می شود. هندیشمردگان چیبچا، که در کولومبیا به سر می برند، قطعات نمک بلورین را، که در زمین آنان به مقدار فراوان یافت می شود، صادر می کنند و در عوض دانه بار را، که هرگز ممکن نیست از اراضی شوره زار آنها به دست آید، می گیرند. پاره ای از دهکده های هندیشمردگان امریکایی کارشان منحصر است به ساختن سر پیکان؛ بومیان گینه جدید متخصص در کوزه گری هستند؛ و دسته دیگری در افریقا در استخراج فلزات یا ساختن نیزه و قایق تخصص دارند. غالباً به این قبایل یا دهکده ها نام حرفه اصلی آنان را می دهند (مانند آهنگر، ماهیگیر، کوزه گر … ) و با مرور زمان، کم کم، این اسامی نام خانواده خاندانهایی می شود که در این قبیل کارها مهارت فراوان دارند. تجارت مازاد، در آغاز کار، به صورت هدیه و تعارف صورت می گرفته، و هم امروز در عصر ما، که همه چیز با ارقام حساب می شود، نیز مقدمه یا خاتمه یک معامله بازرگانی با هدیه ای صورت می پذیرد، ولو آنکه دعوت به ناهار یا شامی باشد. آنچه عمل تبادل را سهلتر می کرده، جنگها و غارتها و باجها و غرامات و جرایمی بوده است که اتفاق می افتاده یا گرفته می شده، و اینها، خود، بهترین وسیله انتقال کالاهای بازرگانی به شمار می رفته است. بتدریج مبادله ها صورت منظمی به خود گرفت و مراکز بازرگانی و بازارهایی گاهگاهی، و پس از آن در فواصل معین، ایجاد شد و، در آخر کار، مراکز دایمی به وجود آمد و هرکس زیادی کالای خود را به آنجا می برد و با مقداری از کالای مورد نیاز مبادله می کرد.
قرنها می گذشت و بازرگانی به همین صورت مبادله انجام می شد و بشر هنوز نتوانسته بود یک میانجی بهاداری اختراع کند که وسیله مبادله باشد و جنبش بازرگانی را تسریع کند.
ممکن بود یک مرد از قبیله دایاک روزهای متوالی، قالب مومی به دست، در بازار بگردد و به انتظار آن باشد تا کسی که کالای مورد نیاز او را در اختیار دارد و به موم هم محتاج است به او برسد و کالاهایشان را با یکدیگر مبادله کنند. نخستین وسیله مبادله عبارت از کالاهایی بود که همه کس به آنها نیازمند بود و راضی می شد که آنها را به عنوان ارزش کالای خود بپذیرد – مانند خرما و نمک و پوست و زینت آلات و افزار کار عادی و سلاح. در معاملات تهاتری، که به این ترتیب صورت می گرفت، ارزش دو کارد برابر بود با یک جفت جوراب، و هر سه آنها با هم ارزش یک لحاف را داشت، و با هر چهار هم یک تفنگ ممکن بود تحصیل کرد، و این تفنگ با چهار چیز سابق ارزش یک اسب را داشت. دو گوزن کوچک برابر بود با یک کره اسب، و با هشت کره ممکن بود یک زن و همسر به دست آورد. تقریباً هر چیزی برای خود، نزد قومی، یک روز عنوان پول را پیدا کرده است، از لوبیا و گوش ماهی و صدف و مروارید و جوزهندی و چای و فلفل گرفته تا گوسفند و خوک و گاو و غلام. در میان مردم شکارچی و چوپان، چهارپایان وسیله مناسبی برای سنجش قیمت به شمار می رفته است، چه، اولاً چون آن را تربیت می کردند سودی می داد، به علاوه وسیله ای بود که با پای خود حرکت می کرد؛ به همین جهت است که حتی در زمان هومر هم اشیاء و اشخاص را با چهارپایان ارزش می نهاده اند، مثلاً زره دیومد را به اندازه نه رأس، و غلام زیرکی را به اندازه چهار رأس چهارپا قیمت می گذاشته اند. دو کلمه که رومیان با آن چهارپا و دارایی را می نامیده اند شبیه یکدیگر است؛ برای اولی لفظ پکوس (pecus) و برای دومی کلمه پکونیا (pecunia) را استعمال می کرده اند، و روی نخستین سکه های رومی تصویر سر و گردن گاوی دیده می شود. حتی کلمه انگلیسی کاپیتال (capital) به معنی سرمایه و کلمه دیگر انگلیسی، چتل (chattel) که در مورد سپردن گاو و گوسفند به دیگران و گرفتن مقداری محصول سالانه به کار می رود، و کلمه کتل (cattle) که به معنی چهارپای درشت اندام است، از راه لغت فرانسه آنها، از کلمه لاتینی (capitale) نتیجه شده اند که به معنی ملک و دارایی به طور عموم است؛ این کلمه به نوبه خود از کلمه دیگر (caput) مشتق شده، که به معنی سر چهارپای بزرگ است. هنگامی که انسان بر استخراج فلزات مسلط شد، رفته رفته فلز جانشین سایر وسایل مبادله گردید و بتدریج آنها را از میان برد؛ مس و مفرغ و آهن، و در آخر کار – به علت کم حجمی و پربهایی – نقره و طلا پول رایج معامله تمام بشریت را تشکیل داد. به نظر نمی رسد که عمل انتقال از سایر وسایل مبادله به پول فلزی، در زمان ملتهای اولیه صورت پذیرفته باشد، بلکه گامی است که انسان در دوره تاریخ مدون خود برداشته و پول فلزی و اعتبار و وام را اختراع کرده و، با تسهیل عمل مبادله، وسیله ازدیاد آسایش و رفاه انسان را فراهم آورده است.

مطالب تاریخی بیشتر >  بهرام چهارم

نقشه تاریخ ایران و جهان